سخت است پیوند ضدین سنگ ومحبت
این همه ناگفته دارم و گفتن نتوانم
عشقت آمد و ناگهانی در دلم نشست
در تلاشم که فراموشت کنم اما نتوانم
فریاد می زنم ز بی مهریت ای دوست
که صخره ی سنگ شدی در کشورجانم
زخمی شد دلم به پیکان ناوک مژگانت
شیشه نازک شکست و پیوندش نتوانم
در حیرتم از افسون الماس چشمانت
که به زیبایی نشست بر روی انگشتانم
گفتی پرنده ی عشقم می دهم پروازت
اما در قفسم کردی و پریدن نتوانم
گفتی آزادت میکنم و شدم امیدوارت
اما به اسارت بردی دل و قلب و جانم
نه نامت توان گفتن نه رمز عشقت
سلام حسرت بدل ماند و گفتگو نتوانم
و ,گفتن ,ی ,دلم ,آزادت ,نتوانمگفتی ,پریدن نتوانمگفتی ,و پریدن ,کردی و ,قفسم کردی ,نتوانمگفتی آزادت
درباره این سایت